صدای سکوت سرد و گس و سپید تو در سرسرا مغزم مسکن گزیده
صدای نجوای نا و نوای تو نیز مرا به نمایش ندایت کشانده است
عابری عاشق در حال عبور از معبری تاریک از عشقی نافرجام و نا معلوم .. در می یابد که در
این شهر غریب هیچ کسی نیست که قهرمانان را بیدار کند ... و همچنان قایق از تور تهی
خواهد ماند .... و ما همچنان اندر خم یک کوچه مانده ایم .....
دی 91
چشمان من پاکی زیبای چشمانت را قبول دارد
اما نمی دانم چرا جیوه های آیینه دلت خاصیت خود را از دست داده اند .......
شاید اشکال از پرده چشمان من است
که گردگیری نشده اند ........
شاید بجز تو ،چشمان و قلبان دیگری هم بودن ،که من به سمتشان روم ......
اما چرا تو ....
ندا های درونم ...هنوز هم صدایت می کنند .....
انگار آنها هم نمی دانند که تو دیگر آن نیستی
نگاهم کن .... نگاهم کن
ببین من همانم همان کسی که تو دوستش داشتی
من همانم
چرا تو آن نیستی
همان باش همانی که نشانی خانه دوست را از افق پرسید
تو همان بودی و هستی......
اما چرا نیستی......
تو آن نیستی نه نیستی
ایکاش من هم نبودم ... آری نیستم....
این اولین کارمه اولین کاری که توش وزن و قافیه بندی از این جور حرفا ...... البته از نظر خودم نوعی تقلیدی از شعر فروغه .... آخه تازه دیوانش رو خوندم ....... امیدوارم خوب باشه و خوشتون بیاد
ا
مروز چه روز عجیبی بود
سایه ی حرمت انگار بر سرم سنگینی میکرد
نمی دانستم که چیست
اینجا فقط یک چیز بود که خودنمایی میکرد
انگار چشمانش آشنا بود
ولی نمی توانستی بر آن چیره شوی
همچون قفل آهنی و سخت
که با وجودش نمی توانیتی وارد قلعه شوی
یادم نمی آمد که بودم در آن وادی غریب
ولی او را به خاطر داشتم
دربین آن الکی خوش بودن و بی خیالی
فقط آن را به خاطر داشتم
گویی غریبی آشنا بود
ولی مغرور از هر گونه لبخند
داستان وم ثنوی شعر و لطیفه
بدور از هر اشاره یا پوزخند
بله در آن نگاه سرد و سنگین
من دیدم آن قلب در بند را
شاید همان قلب بود که نمی گذاشت
بر لبانش نوگل لبخند را
در خاطرم می ماند این خستگی
خستگیه ناشی از سرگشتگی
سرگشتگی از این عشق بی رمق
که فقط از آن خستگی ماند خستگی
آذر 1391